عاشقانه
 
عكس,اس ام اس,داستان,شعر و جملات عاشقانه


 
کلیک کن
نوشته شده در سه شنبه 24 تير 1393برچسب:رمان,بوف کور,صادق هدایت,عاشقانه, توسط عـاشق تــنـهــا


کتاب رمان بوف کور نوشته صادق هدایت

 

 

برای اینکه آبروی آنها نرود ، مجبور بودم که او را به زنی اختیار کنم _
چون این دختر باکره نبود ، این مطلب را هم نمیدانستم _
من اصلا نتوانستم که بدانم _
فقط به من رسانده بودند _
همان شب ِ عروسی وقتی که توی اتاق تنها ماندیم ، من هر چه التماس درخواست کردم ، بخرجش نرفت و " لخت " نشد _
میگفت " بی نمازم " 
 
...
 
او قبلا آن دستمال پر معنی را درست کرده بود ، خون کبوتر به آن زده بود ، نمیدانم !
شاید همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش نگه داشته بود ، برای اینکه بیشتر مرا مسخره بکند _
آنوقت همه به من تبریک میگفتند و بهم چشمک میزدند و لابد توی دلشان میگفتند " یارو دیشب قلعه رو گرفته " _
و من به روی مبارکم نمی آوردم _
به من میخندیدند _
به خریت من میخندیدند _


ادامه مطلب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 67
بازدید دیروز : 61
بازدید هفته : 217
بازدید ماه : 478
بازدید کل : 218520
تعداد مطالب : 186
تعداد نظرات : 89
تعداد آنلاین : 1

کد حرکت متن دنبال موس

جاوا اسكریپت

تمامی حقوق این وبلاگ و از اینجور چیزا برای این وبلاگ محفوظ است |باز نویسی شده توسط : شارژفا
  • وی مارکت
  • تیم بلاگ
  •